بسم الله الرحمن الرحیم
ولاحول و لا قوة الا بالله العلی العظیم
اللهم صل علی محمد و آل محمد الائمة و المهدیین و سلم تسلیما کثیرا
سلام و درود خداوند سبحان بر امام مهدی(ع) و فرزند و وصیشان، سید احمد الحسن علیه السلام، و بر همه برادران و خواهران انصار
امیدوارم که خداوند متعال به همه شما عزیزان اجر خیر عطاء نماید.
یا حَسرَةً عَلَی العِبادِ ما یَاتیهِم مِن رَسُولٍ اِلّا کانُوا بِهِ یَستَهزِوُن یس29
وَ اِذا قیلَ لَهُمُ اتَّقُوا ما بَینَ اَیدیکُم وَ ما خَلفَکُم لَعَلَّکُم تُرحَمُون یس44
وَ ما تَاتیهِم مِن آیَةٍ مِن ایاتِ رَبِّهِم اِلّا کانُوا عَنها مُعرِضین یس45
وَ ما عَلَینا اِلّا البَلاغُ المُبینُ یس 16
رویای غربت امام رضا(ع)
در عالم رویا در داخل یک مسجد بزرگ نزدیک حرم امام رضا(ع) بودم و نزدیک اذان صبح بود و مردم دسته دسته وارد می شدند، همچنین تعدادی از بزرگان و علمای غیرعامل هم وارد شدند؛ بعد از اینکه تقریبا مسجد مملو از جمعیت شد من از چند نفر از مردم می پرسیدم آقا امام رضا(ع) کجا هستند؟ چرا نیامدند؟ بعد چند نفر به من پاسخ دادند که حضرت داخل کوچه بود و به سمت مسجد می آمدند، من از مسجد بیرون آمدم و کوچه خلوت خلوت بود، به این سمت و آن سمت نگاه می کردم و کمی از سمت مسجد فاصله گرفتم و به دنبال امام رضا(ع) می گشتم، ناگهان دیدم یک آقایی با سن بین50 تا 60 سال با مو و ریشهای سفید رنگ که اَبایی مشکی رنگ بلند بر شانه شان بود خیلی غریبانه زیر لب ذکر می گفتند و وارد مسجد می شدند، ایشان را با درون قلبم صدا زدم که اگه شما خود آقا امام رضا(ع) هستید، خودتان را به من معرفی کنید، ناگهان ایشان ایستادند و صورت مبارکشان را چرخاندند و از راه دور به من نگاه کردند، و حقیر ایشان را کامل اند از راه دور شناختم که امام رضا(ع) هستند [ چون خداوند به حقیر توفیق داده بود که چند باری امام رضا(ع) را درعالم رویا زیارت کنم] سریع به سمتشان دویدم و خودم را در آغوش ایشان انداختم و ایشان(ع) حقیر را در آغوش کشیدند. حضرت(ع) دم در مسجد به پاهای حقیر نگاه کردند و خودم هم نگاه کردم، رانهایی درشت و قوی داشتم و امام رضا(ع) ضربه ای به پاهایم زدند و بعد فرمودند: حالا پاهایت خوب است و محکم و استوار شده اند... با امام رضا(ع) وارد مسجد شدیم ولی انگار نه انگار مردم اصلا یا حضرت را نمی شناختند یا اگر می شناختند اصلا اعتنایی نمی کردند، و آن علمای غیر عامل با تعداد زیادی از مردم و بسیجیان در سمت دیگری از مسجد جلسه ای گذاشته بودند و اصلا و ابداً هیچ اعتنایی به امام رضا(ع) نداشتند و برای خود دکان و دستکی از دین راه انداخته بودند... گویی آنان امام و پیشوای مردم و حضرت بودند نه آقا امام رضا(ع)... و حقیر از غم غربت امام رضا(ع) اشک در چشمانم حلقه می زد و مدام حضرت را به آغوش می کشیدم و ایشان(ع) هم حقیر را در آغوش گرمشان می گرفتند. بعد امام رضا(ع) خیلی غریبانه در گوشه ای از مسجد نشستند و تعدادی از مردم معمولی در یک سمت دیگر و حقیر هم در سمت دیگرشان نشستم... بعد چند نفر از آن مردم معمولی در حال گفتگو و سر گرم صحبت و خنده بودند، و امام رضا(ع) خیلی آرام یکی از آنان را نصیحتی کرد و جمله ای گفت که فراموش کرده ام و آن شخص هم به حالت مسخره و توهین آمیزی جواب حضرت را دادند. [ انگار نه انگار که با چه شخصیت مهمی دارند صحبت می کنند] و حضرت هم سرشان را پایین انداخته بودند و به آن شخص هیچی نگفتند ... خیلی غریبانه بود... خیلی... حقیر ناراحت شدم و از جا برخاستم و با صدای بلند گفتم شما می دانید که دارید با چه شخصیتی صحبت می کنید!!! ایشان امام رضا(ع) هستند!!! آن مرد جاهلانه و از روی خنده گفت: خوب منم مرد معروفی در بین مردم هستم!!! حقیر به او گفتم: تو که بین مردم و برای آنان صحبت می کنی آیا معصوم هستی که حرفت را حجت می دانی یا غیر معصومی، چون پیغمبر خدا(ص) و امام علی (ع) فرمودند: شخصی را که ما بر آن وصیت کنیم و تأییدش کنیم حجت است!!! آن شخص ساکت شد ... و حقیر دوباره گفتم: آیا می دانی وصیت رسول خدا(ص) در شب وفاتشان چیست؟ او دوباره ساکت ماند و حقیر وصیت را برای او خواندم و اشاره به امام رضا(ع) کردم و گفتم: ایشان(ع) شخص داخل وصیت می باشند!!! و پیامبر خدا فرمودند: هرکس به اولاد من توهین کند از ولایت من خارج شده است!!! ... آن مرد از رفتار خود پشیمان شد و جلوی امام رضا(ع) رفت و دستشان را بوسید.
بعد ناگهان در عالم رویا دو ملک که از جانب خداوند آمده بودند شبیه پرنده که یکی گنجشک و دیگری یک جغد بود بر روی شانه هایم نشستند و هر کدام در یکی از گوشهایم پیامی را به حقیر رساندند که باید به مردم ابلاغ می کردم... و بعد از آن صحنه دو پرنده شبیه به دو انگشتر زیبا شدند و در دستانم افتادند بعد آقا امام رضا(ع) به نشانه تأیید این پیام و نشان دادن آن انگشترها به مردم به حقیر فرمودند: که بلند شوم و پیام را به مردم و اهالی مسجد ابلاغ کنم!!! ... و حقیر با صدای بلند فریاد می زدم پیام آن جغد پیام شومی بود که گفت: این گروهک هایی که در شامات در حال جنگ هستند روز به روز قوی تر و باهم متحد می شوند و سفیانی اصلی از بین آنان خروج می کند و به ایران حمله می کند!!! و اما پیام آن گنجشک پیامی خوب بود گه گفت: قائم آل محمد(ع) سید احمد الحسن(ع) قیامش نزدیک است و جلوی این سفیانی ها را می گیرد!!! ... اما پناه بر خدا از دلهای مرده و گوشهای کر آن جماعت داخل مسجد، که نه علمای غیر عامل، نه بسیجیان و نه حتی مردم معمولی اعتنایی به این پیام که آقا امام رضا(ع) آن را تأیید فرموده بودند نمی کردند و سرگرم دنیا و کار خودشان بودند.
و رویایم تمام شد و از خواب بیدار شدم.
اللهی... ای خداوند سبحان و متعال... ای خداوندی که همانندی نداری و عظمتت به گونه ایست که در عقلها و وهمها نمی گنجد... تو شاهد باش ای پروردگار یکتایم که آن پیامی را که در ملکوت به این بنده حقیر بی چیز خطا کار و گنه اعلام کردی، ابلاغ کردم و امروز در زمینت به همه و به خصوص ایرانیان ابلاغ می کنم که سفیانی اصلی در حال خروج است و تنها کسی که می تواند تار و پود آن را در هم بپیچد خلیفه ای از جانب تو و وصی ای از اوصیای رسول خدا(ص)، قائم و یمانی آل محمد، سید احمدالحسن(ع) می باشد... آیا کسی هست که از این رویای صادقه پند بگیرد و به ولایت سیداحمدالحسن(ع) از طریق شناختشان با وصیت رسول خدا(ص) اقرار کند و خود را از آتش جهنم رهایی بخشد!!!
وسلام علیکم و رحمة الله و برکاته
تاریخ رویت، رویای صادقه و ابلاغ پیام
1393/5/23 لحظه اذان صبح