AliReza
مدیر بخش
بسم الله الرحمن الرحیم
حول بحثی که با یکی از اتئیستها در فیسبوک انجام شد ، و ایشان با استناد به مفاهیم ، تگینگی بیگ بنگ( توده انرژی اولیه ایجاد کننده هستی بصورت متراکم و متمرکز شده در یک نقطه، که در ان نقطه قانون نسبیت عام میشکند و زمان بی نهایت کوچک میشود اما صفر مطلق نمیشود )
و مقاله ای که
http://www.livescience.com/49958-theory-no-big-bang.html
با تلفیق قانون نسبیت عام انیشتین و قوانین مکانیک بوهومی سن کیهان را در نقطه تگینگی بی نهایت (ازلی) معرفی میکند !
اصرار به رد خدا و بی نیاز بودن هستی از خالق داشتند که بنده هم بموازات بحث علمی/فیزیکی ، بحث فلسفی شعور ازلی همراه انرژی ازلی را مطرح کردم !
بدین معنی که اگر کل هستی و حتی مواد در ذرات بنیادین کوانتومی ،در اصل نوسانات انرژی هستند و در موجودات زنده این نوسانات انرژی بصورت شعور تجلی یافته پس شعور نیز از انرژی ازلی مجزا نبوده و این شعور نیز ازلی میباشد
و در حقیقت از دیدگاهی دیگر ، قوانین حاکم بر انرژی ازلی ، قانونگذار و کنترل کننده ای داشته (شعور ازلی ) که این انرژی را قبل و بعد از بیگ بنگ بسمت شکل گیری جهان هستی بشکل امروزی ( تشکیل مواد و تبدیلات ماده و انرژی به هم ) بصورت دقیق و منظم و کنترل شده سوق داده است چون هر جا قانونگذار و کنترل کننده مطرح باشد نوعی شعور و اگاهی مطرح است
منتها ایشان شعور را محدود در فعالیتهای نرونی مغز محدود میدانست و لاغیر و انرژی اولیه را فاقد هرگونه شعور میدانستند ولی از نظر فلسفی این دیدگاه ایشان اشکال بزرگی داشت چرا که فلسفه و قوانین ان بر مبنای شعور است و هر برهان فلسفی که بی شعوری اولیه را اثبات کند پس خود فلسفه را نقض میکند
به عبارت ساده تر ابا فرض صحت یک گزاره منطقی ، هرگز نمیتوان نقیض انرا نتیجه گرفت !
به هر حال این مقاله اصلی و لینکهای متصل به ان ، تحقیقاتی را نشان میدهد که تایید کننده صحت مطلب بنده (انرژی هوشمند و باشعور ) و باطل کننده فرضیات ایشان است !
شعور در آئينه مکانيک کوانتوم
در نوشته پيشين مروري بر تئوري مکانيک کوانتوم داشتيم و با مفاهيم بنيادي آن آشنا شديم. دريافتيم که جهان ذرات با جهان مأنوس ما تفاوتهاي بنياديني دارد. از جمله تفاوتهاي بنيادين جهان ذرات و جهان مأنوس ما مسأله «سوپرپوزيسيون» بود که به موجب آن ذره ميتواند در آن واحد در تمامي نقاط مکاني موجود باشد. همچنين دريافتيم که هر نوع کوشش براي سنجش وضعيت ذره به کاهش صفات موجگونه آن ميانجامد و ذره از حالت سوپرپوزيسيون يا چند مکاني به وضعيت مشخصي در زمان و مکان تحويل ميشود که اين پديده را «تقليل تابع موج» ناميديم. نکته سومي که دقت ما را به خود جلب کرد و جنبه حيرت انگيز آن را نميتوان منکر شد، عبارت از پديده «وابستگي کوانتيک ذرات» يا quantum entanglement بود که به موجب آن دو ذرهاي که از يک سيستم کوانتيک مانند اتم جدا ميشوند، و در مسيرهاي مختلف از همديگر دور ميشوند، عليرغم بعد مسافت، وابستگي متقابل خود را حفظ ميکنند به نحوي که تعامل با يکي از آنها به منزله تعامل با ذره ديگر است. پديده وابستگي کوانتيک بدان مفهوم است که تعاملهاي فيزيکي ميتوانند با سرعتي به مراتب بيشتر از سرعت نور، و حد اقل در حدود ۱۰ هزار برابر سرعت نور منتشر شوند که با تئوري نسبيت اينشتين در تعارض است. دانشمندان اين مسأله را به اين ترتيب توجيه کردهاند که ذرات کوانتيک صرفا محاط در مکان و زمان نيستند، بلکه آنها قادرند از طريق ابعاد فيزيکي ديگري نيز با همديگر وارد تعامل شوند که اين ابعاد فيزيکي تاکنون براي دانشمندان ناشناخته است.
از جمله پديدههائي که در حوزه مکانيک کوانتوم توضيح داده ميشوند، يا کوشش به توضيح آنها مصروف ميشود، عبارتند از پديده فتوسنتز در گياهان، پديده بينائي، تبديل انرژي شيميائي به انرژي حرکتي در موجودات زنده، عکس العمل پرندگان در برابر امواج مغنايسي، حرکتهاي براوني در بيشتر پديدههاي سلولي، پديده مهاجرت پرندگان، سيکل شبانهروزي در موجودات زنده، و مسأله ذهن و هشياري. در مقاله اخيري که چندتن از پژوهشگران آمريکائي و همکارانشان از سنگاپور تدوين نمودهاند، اشاره ميشود که پيوند رشتههاي مضاعف DNA به کمک يک پديده کوانتيک متحقق ميشود. تئوري کوانتوم که زيربناي تکنولوژيهاي محير العقول آينده را تشکيل ميدهد، در عين حال تبعات فلسفي خاصي نيز دارد که ممکن است تفکر انسان را دچار تحول بنيادين کند. از آن جمله است مسأله «تقليل تابع موج» که به موجب آن در اثر حضور مشاهدهگر، ذره ازحالت عدم تعين به حالت مشخصي درميآيد و مختصات زماني و مکاني معيني پيدا ميکند. برخي متفکرين اين پديده را به اين ترتيب توجيه کردهاند که گويا در اين حالت مشاهدهگر واقعيت را خلق ميکند که البته نظريهاي افراطي است. يکي از نتائج فلسفي مهم ديگر مکانيک کوانتوم به مسأله علت و معلول مربوط ميشود. مطابق تفکر مأنوس، هر حادثهاي ممکن است نقش علتي را ايفا کند که حادثه ديگري موسوم به «معلول» را موجب شود. علت از لحاظ زماني مقدم بر معلول است، اما هر حادثهاي که تقدم زماني داشته باشد، نبايد علت حادثهاي تلقي شود که نسبت به آن تأخر دارد. پس مسأله علت و معلول که اساس «جبر علّي» را تشکيل ميدهد، وابسته به زمان و مکان است، يعني تأثير علت بر معلول از طريق مجراي زمان و مکان صورت ميگيرد. حال اگر مسأله وابستگي کوانتيک يا quantum entanglement را در نظر بگيريم که به موجب آن دو ذره ممکن است از مسيرهائي غير از زمان و مکان با همديگر تعامل کنند، در آن صورت ديگر مجاز نيستيم که رابطه آنها را از نوع «علت و معلول» بدانيم. به اين ترتيب، مفهوم باستاني «علت و معلول»، حد اقل در دنياي ذرات دچار تزلزل ميشود.
هستي و واقعيت وجودي ما با شعور گره خورده است، اما مکانيزم توليد تفکر و احساس توسط مغز هنوز ناشناخته است. بيشتر مکاتب علمي مغز را صرفا به صورت کامپيوتري معرفي ميکنند که سلولهاي عصبي و ارتباطات سيناپتيک آن گويا در حکم دروازههاي منطقي و محاسباتي است. اما شعور و احساس صرفا بر اساس «محاسبه» قابل توضيح نيست. ضمنا ما نميدانيم که آيا شعور ما به طور کامل انعکاسي از واقعيت بيروني است يا نه. کائنات در بنياديترين شکل خود ظاهرا از قوانين مکانيک کوانتوم تبعيت ميکنند که براي ذهن عادي بغرنج و غير قابل قبول مينمايند. مثلا در اين علم چنين استدلال ميشود که ذره ممکن است در آن واحد در چند نقطه موجود باشد، آن هم بدون زمان. اما ما عادت به زمان و مکان داريم و نميتوانيم موجوديت چنين ذراتي را بپذيريم. اما استحکام نظريه کوانتوم بر تمامي شبهات غلبه ميکند و قدرت ايضاحگرانه آن ذهنها را واميدارد تا از تفکر مأنوس خود فاصله بگيرند.
تبيين فرايندهاي ذهني با استناد به مکانيک کوانتوم از مسيرهاي گوناگون صورت گرفته است، اما آشنائي با تحقيقات و يافتههاي دو دانشمند برجسته که ظاهرا در صف مقدم اين تحقيق قرار دارند، اجتناب ناپذير مينمايد. در سالهاي اخير دو دانشمند برجسته موسوم به راجر پنروز (Roger Penrose) و استوارت هامروف (Stuart Hameroff) به دنبال تحقيقات مشترکشان، نظريهاي در خصوص شعور ارائه دادهاند که به موجب آن فرايندهاي کوانتيک در «ميکروتوبول»هاي مغزي موجب پيدايش شعور و خود آگاهي است. اين دو دانشمند با براهين متقن نشان ميدهند که پردازش و انتشار اطلاعات در مغز بسيار سريعتر از آن است که بتوان آن را صرفا بر اساس انتقال دهندههاي شيميائي توجيه کرد. اين نظريه هنوز مورد مناقشه است، اما زيربناي محکمي دارد.
پنروز نيز مانند هامروف دريافته بود که مغز قادر به انجام وظائفي است که هيچ کامپيوتر يا سيستم مبتني بر آلگوريتم از عهده آن برنميآيد و از اينرو معتقد بود که شعور ماهيتي عمدتا «غير آلگوريتميک» دارد و بايد متکي بر پديدههاي کوانتيک باشد. اين دو دانشمند بعد از تحقيقات جداگانه، در سال ۱۹۹۲ با يکديگر ملاقات کردند. هامروف در اين ديدار نقطه نظر خود را در خصوص ميکروتوبولهاي مغزي و اين که اين ميکروتوبولها بستر اصلي پديدههاي کوانتيک در مغزند، را مطرح کرد. دو دانشمند بعد از اين ديدار به تحقيقات مشترک در زمينه ميکروتوبولها ادامه دادند و نظريه علمي مشهور خود موسوم به (Orch-OR) را بنياد نهادند که به مفهوم «نظام هماهنگ تقليل عيني» است و در باره آن توضيحات بيشتري ارائه خواهيم کرد.
استوارت هامروف (سمت راست) استاد بيهوشي و روانشناسي، رئيس مرکز مطالعات بيهوشي در دانشگاه آريزونا، يکي از واضعين نظريه شعور بر اساس فعاليت کوانتيک ميکروتوبولهاي مغزي. راجر پنروز (پائين) دانشمند انگليسي، پژوهشگري برجسته در زمينه رياضيات، فيزيک و کيهان شناسي، بنيانگذار نظريه شعور کوانتيک. راجر پنروز در کتاب خود تحت عنوان «ذهن جديد امپراطور» (۱۹۸۹) شرح ميدهد که قوانين شناخته شده فيزيک قادر به توضيح پديده شعور نيست. وي چنين استدلال ميکند که کامپيتور فاقد هوش و شعور است، زيرا صرفا بر مبناي آلگوريتم و بر اساس علت و معلول بنا شده است. وي شديدا از اين فکر طرفداري ميکند که فعاليتهاي عقلاني مغز اکيدا جنبهاي غير آلگوريتميک دارد و هيچ کامپيوتري با هيچ درجه پيچيدگي قادر به تقليد از اعمال مغز نيست. به اين ترتيب او تئوري هوش مصنوعي که در واقع تلاشي براي شبيه سازي مغز انسان است، را به شدت مورد سوال قرار ميدهد. راجر پنروز که به جاي اصطلاحاتي مانند «معين»، «مقدر»، «جبري» و امثال آن اکثرا از اصطلاح «محاسبه پذير» استفاده ميکند، در کتاب «سايههاي ذهن» استدلالات نيرومندي ارائه ميدهد مبني بر اينکه در فعاليت هوشمندانه ذهن پديدههائي وجود دارد که از «محاسبهپذيري» فراتر و در چهارچوب دانش امروزي غير قابل توضيح است. وي ضمن کند و کاو در قضيه رياضي Gödel موسوم به «تئوري عدم جامعيت» تأکيد ميکند که هر حقيقتي لزوما «اثبات پذير» نيست. اين قضيه را «کورت گودل» رياضيدان آلماني در سال ۱۹۳۱ ارائه داده بود و از آن چنين استنتاج ميشود که در هر نظريه منسجمي همواره احکامي وجود دارد که صحيحاند اما در چهارچوب آن نظريه قابل اثبات نيستند. پنروز سپس ضمن مطالعه عميق مکانيک کوانتوم و ميکروبيولوژي مغز به اين نتيجه ميرسد که تفکر شعورمندانه پروسهاي است که شامل مکانيزمهائي است که نميتواند صرفا در چهارچوب «محاسبه پذيري» و با قوانين آلگوريتمها تشريح شود. راجر پنروز (تصوير پائين) بر آن است که پديده شعور و خودآگاهي را در چهارچوب مکانيک کوانتوم توضيح دهد. مهمترين نکتهاي که وي روي آن تأکيد ميکند، عبارت از آن است که فعاليتهاي ذهن ماهيتي «غير آلگوريتميک» دارند، يعني ذهن به کامپيوتر شبيه نيست. وي معتقد است که مغز قطعا بر اساس فيزيک کلاسيک کار نميکند و حتي بر اساس مکانيک کوانتوم کلاسيک نيز کار نميکند، زيرا وي ضمن بحث از مکانيک کوانتوم ضرورت تغييراتي در اين علم را نيز مطرح ميکند که جامعيت آن را ارتقاء خواهد داد. اين تغييرات در مظاهر عادي اين علم مشهود نخواهد بود. تفاوتها خود را در چنان مرزهائي از فضا و ماده نشان خواهند داد که عبور از آن براي تجهيزات اندازهگيري پيشرفته امروزي غير ممکن است. راجر پنروز پيش بيني ميکند که ممکن است نوعي جاذبه کوانتيک در ابعاد فضاي بسيار کوچک يعني تقريبا
۱/۶x ۱۰-۳۵ متر (موسوم به مقياس پلانک)
فعال باشند. مقياس پلانک صد ميليارد ميليارد برابر کوچکتر از ابعاد يک پروتون است. به نظر وي، وجود چنين جاذبهاي ميتواند پاسخگوي پديده شعور باشد که به موجب آن تقليل تابع موج به خودي خود و بدون دخالت مشاهدهگر صورت ميگيرد. البته براي حصول چنين تقليلي در تابع موج، وجود تراکم معيني از جاذبه ضرورت دارد که در ميکروتوبولهاي مغز چنين شرائطي وجود دارد. تقليل تابع موج در چهارچوب اين نظريه، ماهيتي غير آلگوريتميک خواهد داشت، يعني نميتوان هيچگونه برنامه يا فرمولي را در نظر گرفت که تقليل تابع موج به تبعيت از آن روي ميدهد. اين حادثه ماهيتي کاملا غير جبري و غير آلگوريتميک دارد و در مرز حساس بين فيزيک کوانتوم و فيزيک مأنوس روي ميدهد.
اشراف کامل بر نظريات علمي راجر پنروز مستلزم مطالعه در حد يک رساله دکترا است، که طبيعتا آمادگي آن را نداريم. اما راهي مناسبت براي آشنائي با انديشههاي وي وجود دارد. استوارت هامروف همکار تحقيقاتي وي يقينا نظريات وي را خوب ميشناسد. وي که يک متخصص بيهوشي است و بخش اصلي تحقيقات روي ميکروتوبولهاي مغزي را رهبري کرده است، در مصاحبه با نشريه Alternative Therapies (معالجات سنتي) روايت نسبتا سادهاي از نظريات مشترک خود و راجر پنروز را ارائه ميدهد، که دسترسي به روايتي روانتر و معتبرتر از آن ممکن نيست، لذا نقطه نظرهاي وي را در اينجا ميآوريم که بخشهائي از آن بر اساس «نقل به مفهوم» خواهد بود:
«در طول ساليان متمادي، هرگاه که داروي بيهوشي را در بدن بيماران تزريق ميکرديم، با خود ميانديشيدم که اين دارو به کدام نقطه بدن بيمار ميرود و بر شعور وي چگونه تأثير ميکند. من بيش از بيست سال از عمر خود را به تحقيق در باره ساختارهاي کامپيوترگونه موسوم به «ميکروتوبولها» درون سلولهاي عصبي صرف کردم تا نشان دهم که آنها چگونه ميتوانند اطلاعات مربوط به شعور را پردازش نمايند. اما هنگامي که در سال ۱۹۹۱ کتاب «ذهن جديد امپراطور» اثر راجر پنروز را مطالعه کردم، دريافتم که شعور محصول فرايندي است که در مرز بين جهان مأنوس و جهان کوانتيک جريان دارد. به اين ترتيب راجر و من يک گروه تحقيقاتي تشکيل داديم تا تئوري شعور بر اساس پردازش اطلاعات در ميکروتوبولهاي درون سلولهاي عصبي را پايهريزي کنيم. نظريه راجر در خصوص «تقليل عيني» ما را با بنياديترين شکل موجوديت جهان يعني «جهان در مقياس پلانک» آشنا ميکند، زيرا وي پديده حساسي موسوم به «جاذبه کوانتيک» را در مقياس پلانک دخيل ميداند که موجب اعوجاجهاي متوالي در هندسه زمان و مکان است، شبيه آنچه که مطابق نظريه نسبيت عام اينشتين در مقياس ماکروسکوپيک روي ميدهد. البته وجود تراکم معيني از ميکروتوبولها براي ظهور اين تغييرات هندسي در زمان و مکان و پيدايش شعور ضرورت دارد و تنها در مغز انسان است که ميکروتوبولها از حد تراکم لازم براي ظهور شعور برخوردارند. در موجود تک سلولي موسوم به paramecium ممکن است صرفا يک لحظه خود آگاهي در هر ساعت حادث شود. ما انسانها در هر ثانيه تقريبا از ۴۰ لحظه خودآگاهي برخورداريم. داروهاي توهمزا و حالت خواب نوعي گسترش فاز کوانتيک را موجب ميشوند که موجوديت چندين حالت متفاوت به طور همزمان را عملي ميسازد و گاهي نيز در هم ريختن رابطه مأنوس زماني را به دنبال دارد» (استوارت هامروف، مصاحبه با نشريه Alternative Therapies، ماه مه ۱۹۹۷).
نکته مهم در اين بخش از سخنان استوارت هامروف عبارت از آن است که شعور ما سرشتي پيوسته ندارد، يعني در هر ثانيه در حدود ۴۰ بار از وجود خود و عالم آگاه ميشويم و در واقع بين عالم شعور و غفلت، پيوسته در نوسانيم.
«همانطور که بدن ما داراي يک اسکلت است، سلولها نيز اسکلتي دارند که «سيتو اسکلت» ناميده ميشود. به درختهاي آن سوي پنجره نگاه کنيد. اگر تعداد قابل ملاحظهاي از درختهاي نزديک به هم را در نظر بگيريد و ورقه مفروضي را دور آنها غلاف کنيد، منظرهاي شبيه به ساختمان يک سلول خواهيد داشت. ورقهاي که در باره آن صحبت کرديم، غشاي سلولي است، اما درختها ساختار دروني سلول را تشکيل ميدهند. تنه درختها همان ميکروتوبولها هستند، و شاخههاي مرتبط نيز پروتئينهاي وابسته به ميکروتوبولها هستند. برخلاف درختان جنگل که نسبتا ثابتاند، شاخههاي سيتو اسکلت همواره به صورت هماهنگ و به مانند دستها و بازوهاي بيشماري در حرکتند و موادي را از نقاط مختلف درون سلول به نقاط ديگر آن منتقل ميکنند. آنها ضمنا همواره در حالت جابجائي و تغيير خودند تا موجبات رشد سلول و ايجاد آکسونها و دندريتها را فراهم کنند. ساختار واقعي ميکروتوبول بسيار جالب است. آنها به استوانههاي خالي ميمانند که ديواره آنها به مانند ذرّتي توخالي است که دانههاي ذرت در اطراف آن به صورت يک شبکه شش وجهي تثبيت شدهاند. به نظر من هر يک از اين دانههاي ذرت مظهر اطلاعاتاند و به اين ترتيب ميکروتوبولها کامپيوترهائي ايده آل محسوب ميشوند. در واقع ميکروتوبولها سيستم عصبي و نظام گردشي درون نورونها را تشکيل ميدهند. ميکروتوبولها همه چيز را در درون سلول عصبي جابهجا ميکنند و موجب شکل گيري ساختارها و وظيفهمنديها ميشوند. آنها همچنين ارتباط با غشاء و DNA مرکزي را فراهم ميکنند. به طور کلي سازماندهي همه چيز سلول عصبي از طريق ميکروتوبولها صورت ميگيرد». (همان)
«البته هنوز دليل قطعي در دست نداريم تا چنين حکمي صادر کنيم که ميکروتوبولها پردازنده اطلاعات هستند. محافل علمي با تعصب زياد روي اين نکته تأکيد ميکنند که سازمان دروني سلول عصبي از هر لحاظ به کمک انتقال دهندههاي شيميائي صورت ميگيرد. اما من اين نظريه «سوپ سازمان يافته» را نميپذيرم. انتقال اطلاعات از طريق يک چنين محيط شيميائي نميتواند با سرعت قابل قبولي صورت بگيرد. اما اگر به ميکروتوبولها دقيق شويد، ميتوانيد ساختارهاي واقعي پردازنده اطلاعات با کارائي بالا را ملاحظه کنيد، يا حد اقل من ملاحظه ميکنم.
«به نظريه ما چنين ايرادي گرفته شده است که ميکروتوبولها علاوه بر مغز، در نرمه گوش و در عضلات نشيمنگاه انسان نيز وجود دارند، با اين حال نه نرمه گوش و نه نشيمنگاه هيچ يک داراي شعور نيستند. پاسخ آن است که ميکروتوبولهاي موجود در مغز تفاوت بنياديني با ميکروتوبولهاي نرمه گوش يا نشيمنگاه دارند. ميکروتوبولهاي مغز علاوه بر دارا بودن تعداد زياد و تراکم شديد، ضمنا آرايشي موازي دارند، در حاليکه ميکروتوبولهاي سلولهاي ديگر به صورت شعاعي از سنتروزوم که در مجاورت هسته سلول قرار دارد، به اطراف گستردهاند. سنتريولها که بر تقسيم سلولي نظارت دارند، اندامکهاي بينظيري هستند که از ميکروتوبولها تشکيل شدهاند. از آنجا که سلولهاي عصبي تقسيم نميشوند، لذا سنتريولها نيز در صحنه حضور ندارند و يا حضوري غير آشکار دارند و تمامي ميکروتوبولها از آرايشي موازي برخوردار هستند. ساختار موازي شرائط مناسبي را براي محاسبات و وابستگيهاي کوانتيک فراهم ميکنند. مطابق نظريهاي که ما ارائه دادهايم، براي ظهور شعور و خودآگاهي ضرورتا بايد حد معيني از تراکم وابستگيهاي کوانتيک در نورونها موجود باشد.
«موجودات تک سلولي از اين منظر بسيار جالبند. آنها با متانت در جستجوي ماده غذائي شنا ميکنند، از موجودات مزاحم دوري ميکنند، جفت خود را پيدا ميکنند و نوعي ارتباط جنسي ابتدائي را برقرار ميکنند. اما ميدانيم که اين نوع موجودات تک سلولي فاقد نورون و سيناپس و امثال آن هستند. آنها هر آنچه انجام ميدهند، به برکت ميکروتوبولهاست. اندامکهاي حسي و حرکتي آنها ساختارهائي هستند که تماما از ميکروتوبولها تشکيل ميشوند. از اينرو در مورد موجود تک سلولي با نام علمي Paramecium سيتواسکلت و ميکروتوبولها در واقع سيستم عصبي سلول را تشکيل ميدهند. با اين حال اينجا نميتوان از شعور و خودآگاهي سخن گفت، زيرا مطابق نظريه من و راجر پنروز وجود تقريبا چند صد سلول و درجه معيني از تراکم ميکروتوبولها براي ظهور خودآگاهي ضرورت دارد. اين ميزان تراکم در موجودات زنده کوچکتر از بعضي کرمهاي ريز و برخي جانداران کوچک ديگر وجود ندارد.
«درک کامل مکانيزم ظهور خودآگاهي با استعانت از تئوري کوانتوم امکانپذير است و در واقع اينجا نوع خاصي از نظريه کوانتوم مطرح است که راجر پنروز پيش بيني ميکند. خودآگاهي چند ويژگي عمده دارد، که مهمترين آنها يعني ماهيت «غير الگوريتميک» بسيار تفکر برانگيز است و انگيزه اصلي ما براي ترديد در تئوريهاي ماشينگرايانه امروزي را تشکيل ميدهند. بدون ترديد شعور نميتواند ناشي از فعاليت يک صد ميليارد سلول عصبي باشد که مانند يک کامپيوتر پيوسته در حال پردازش صفر و يکها هستند. به اين دليل ما به اين نظريه روي آورديم که اين ميکروتوبولها هستند که به پردازش اطلاعات در درون سلول عصبي مشغولند. اينجا به ما ايراد ميگيرند که گويا صورت مسأله را از نورونها به درون نورونها کشاندهايم و در واقع حتي ماشينگرايانهتر از ديگران عمل کردهايم. کتاب «ذهن جديد امپراطور» اثر راجر پنروز ثابت کرد که در تفکر انسان ويژگيهائي وجود دارد که به وسيله هيچ کامپيوتري قابل تقليد نيست. اين کتاب طرفداران هوش مصنوعي را خيلي خشمگين کرد، زيرا اصرار بر آن داشت که هرچه يک کامپيوتر پيچيدهتر باشد، باز هم هرگز به مرحله خودآگاهي نخواهد رسيد. به نظر راجر پنروز اين خودآگاهي پديده متفاوتي است که ريشه در مکانيک کوانتوم دارد.
«واقعيت چيست؟ ما همواره عادت کردهايم که وجود اين ميز يا آن صندلي يا ساير اشياء را واقعي فرض کنيم. اما اگر دقت کنيم که جهان از ذرات سرشته شدهاست، قضيه کمي فرق ميکند. ماهيت اين ذرات طوري است که آنها گاهي به صورت ذره و گاهي به صورت موج وجود دارند. لذا اگر خود و مجموعه اشياء اطراف خود را در نظر بگيريم، ميتوانيم بگوئيم که اين مجموعه در هر لحظه در مکان کاملا معيني قرار ندارند بلکه به صورت موجي در تمام مکان پراکندهاند. اما در اطراف ما ظاهرا همهچيز واقعي و مشخص است. همه موافقت دارند که ذرات ممکن است حضوري موجگونه داشته باشند، اما اشياء بزرگتر همواره به صورت واقعي موجوديت دارند. چه چيزي موجب اين تفاوت ميشود؟ چه عاملي باعث ميشود که ماهيت ذرهگونه و ماهيت موجگونه جاي يکديگر را بگيرند؟ اين پديده را متخصصين «تقليل کوانتيک» يا «تقليل تابع موج» مينامند.
جنبه حيرت انگيز ديگر تئوري کوانتوم عبارت از آن است که بعد از آن که دو ذره به هم رسيدند و باهم تعامل کردند، بعد از آن که از هم فاصله گرفتند، نيز در تعامل با يکديگر باقي ميمانند. اين تعامل جنبهاي لامکان دارد، يعني بعد مسافت موجب نميشود که ارتباط آن دو گسسته شود و حتي عنصر زمان نيز در ارتباط آنها بيتأثير است. اين پديده که اصطلاحا «ارتباط لامکان» يا «پيوستگي کوانتيک» ناميده ميشود، مبناي نظريه ما در توجيه مفهوم «خود» را تشکيل ميدهند. تئوريسينهاي مشهور مکانيک کوانتوم مانند بوهر و ويگنر و هايزنبرگ بر اين باور بودند که اشياء همواره به صورت موج باقي ميمانند، مگر اين که توسط انسانها مورد مشاهده قرار بگيرند که اين پديده اصطلاحا «تقليل تابع موج» نام گرفته است. اين بدان معناست که شعور موجب تقليل تابع موج ميشود. هرچند اين امر ممکن است غيرعادي به نظر آيد، اما تجربههاي علمي متعدد آن را تأييد کرده است. نکته عجيب در آن است که قبل از آن که مشاهدهگر وارد صحنه شود، جهان ممکن است در همه حالات گوناگون موجوديت داشته باشد. براي فهم اين معضل باز هم به نظريه راجر پنروز متوسل ميشويم که پديده «سوپرپوزيسيون» را خيلي جدي ميگيرد و آن را به مفهوم جدائي واقعي جرم از خودش تعبير ميکند. مسأله اينجاست که ما عادت داريم فضا و زمان را به صورت جرياني پيوسته درک کنيم. اما ماهيت جهان ما طور ديگري است. اگر دقت خود را بر ابعاد کوچکتر فضا معطوف کنيم، مثلا در حد
۱/۶x ۱۰-۳۵ متر
که بدان «مقياس پلانک» گفته ميشود، آنگاه متوجه خواهيم شد که ماهيت «فضا- زمان» ديگر پيوسته نبوده، بلکه حالتي «دانه- دانه» دارد، يعني کوانتيک است. متخصصين بر اين عقيدهاند که در مقياس پلانک «ذره- موج»هاي موسوم به «فوتونهاي مجازي» مطرح ميشوند که پيوسته بين هستي و عدم در حرکتند. اين ذره- موجها در واقع بنياديترين ماهيت هستي را تشکيل ميدهند و انعکاس «انرژي محصور در خلأ» ميباشند. به عبارت ديگر خلأ مطلق وجود ندارد، يعني فضارا نميتوان آنچنان تخليه کرد که تمام ذرات و انرژي موجود در آن جابهجا شود. بنابر اين خلأ داراي يک سطح انرژي حد اقل است که بدان «انرژي مبنا» ميگويند. اين انرژي مبنا در سالهاي اخير مورد سنجش و تأييد قرار گرفته است. سوال اين است که آيا اين انرژي مبنا جنبهاي بيقانون دارد يا از الگوي معيني تبعيت ميکند. آيا در آن مقياس از هستي ميتوان از «موجوديت اطلاعات» سخن گفت؟ و اگر چنين است، آيا اين موضوع با شعور ارتباطي دارد يا خير؟ در واقع، ما با تصويري از فضاي خالي در شکل بنيادين سر و کار داريم که هم به شدت ديناميک و هم سازمان يافته است. مطابق نظريه نسبيت عام اينشتين، جاذبه جرمي از انحناي «فضا- زمان» نتيجه ميشود. نظريه اينشتين را در مورد اجرام بزرگي مانند خورشيد و زمين با موفقيت آزمودهاند و مشاهده کردهاند که جرم خورشيد موجب ميشود که مسير پرتوهاي نور که از نزديکي آن عبور کرده و به ما ميرسند، منحرف شود. اين انحراف در مقياس خورشيد به سهولت قابل اندازهگيري است. راجر پنروز بر اين باور است که اين انحنا در مورد اجسام کوچک نيز در مقياس ديگري صادق است. به نظر وي در مقياس پلانک با انحناي فضا به صورت متناوب در جهات مختلف مواجه هستيم که آن را ميتوان به نوعي حباب هندسي در «فضا- زمان» تشبيه کرد و سرچشمه پديده «سوپرپوزيسيون» همينجاست. اگر يک سيستم کوانتيک کوچک را در نظر بگيريم، ميتوانيم تصور کنيم که چگونه ذره از خود جدا ميشود و چکونه يک حباب کوچک در «فضا- زمان» به وجود ميآيد. اما اگر سيستم کوانتيک بزرگتر و بزرگتر بشود، با مانعي در طبيعت، يعني با يک عامل عيني مواجه ميشود و چون حباب «فضا- زمان» از حدي بزرگتر شده است، اين امر موجب تقليل سيستم به يکي از حالات مشخص ميشود. اگر چنين مانعي در طبيعت جهان وجود نداشت و حبابهاي «فضا- زمان» ميتوانستند آزادانه رشد کنند و به مقدار دلخواه بزرگتر و بزرگتر شوند، جهان نميتوانست وحدت خود را حفظ کند و دچار تکثر و تعدد ميشد». (همان)
بازسازي ساختار سه بعدي ميکروتوبول. ميکروتوبولها نوعي پليمر محسوب ميشوند که داراي ساختارهاي موسوم به «هتروديمرهاي توبولين» از نوع آلفا و بتا ميباشند. گروه تحقيقاتي کن دائونينگ در آزمايشگاه ملي برکلي براي تهيه اين تصوير از تکنولوژي ميکروسکوپ الکتروني در برودت زياد با قدرت تفکيک حدود ۸ آنگستروم استفاده کرده است. شکل عمومي ميکروتوبولها استوانهاي به قطر حدود ۲۴ نانومتر ميباشد. در امتداد محور اين استوانه اجزاء ديگري موسوم به «هتروديمرهاي توبولين» به هم گره خورده و ساختاري موسوم به «پروتوفيلمانها» را ايجاد ميکنند. از پيوند ۱۳ پروتوفيلمان ساختار حلزوني شکلي موسوم به «هتروديمر توبولين» حاصل ميشود که ساختارهاي متعددي را شامل است و بعضي از آنها مارپيچياند. دانشمندان معتقدند ميکروتوبولها علاوه بر فعاليتها ديناميک خاص خود، ضمن ايجاد پيوند با انواع پروتئينهاي خاص به درجه بالائي از پايداري ميرسند که براي فعاليت آنها ضروري است. ميکروتوبولها قادر به انقباض و انبساط به منظور ايجاد نيرو هستند و پروتئينهاي حرکتي تخصص يافتهاي نيز وجود دارند که اين امکان را براي اندامکها و ساير اجزاء سلولي فراهم ميآورند تا در امتداد ميکروتوبول حرکت کنند.
نظريات هامروف و پنروز در خصوص ظرفيت دادهپردازي ميکروتوبولهاي مغزي طي تحقيقات علمي گوناگون مورد تأييد قرار گرفته است. از جمله در يک رساله علمي ارائه شده در دانشگاه ريودوژانيرو(۴) اثبات ميشود که ميکروتوبولهاي مغزي در درجه حرارتهاي بسيار پائين و بسيار بالا فاقد استعداد نگهداري اطلاعات بوده و در درجه حرارتي که به حرارت بدن انسان نزديک باشد، بيشترين کارائي را در زمينه نگهداري و پردازش اطلاعات از خود بروز ميدهند.
تئوري Orch OR يا «نظام هماهنگ تقليل عيني» که توسط اين دو دانشمند پيريزي شده است، به اجمال در باره تابع موج سخن ميگويد که قادر است بدون مشاهدهگر، و صرفا با اتکا به ظرفيتهاي دروني خود، بين «سوپرپوزيسيون» و «تقليل تابع موج» در حال تحول پيدرپي باشد. اينجا نوعي از علم فيزيک جديد مطرح است که به موجب آن، عمل تقليل تابع موج به صورت اتوماتيک يا به شکل «عيني» (بدون حضور مشاهدهگر) صورت ميگيرد و اين مستلزم آن است که تراکم جاذبه کوانتيک به حدي برسد که ميزان اعوجاج در خواص زمان و مکان در حدي بحراني است و شرائطي به وجود ميآيد که سوپرپوزيسيون در هم ميريزد و تابع موج تقليل مييابد. هامروف و پنروز بر اساس اين فرضيات به اين نتيجه رسيدند که شبکه ميکروتوبولهاي مغزي قادر است سوپرپوزيسيون و تقليل تابع موج را خود سازماندهي کند و اين حالت را «نظام هماهنگ تقليل عيني» ناميدند. «تقليل عيني» در اين بحث بدان معناست که تقليل تابع موج بدون حضور مشاهدهگر و به صورت عيني عملي ميشود.
پس ميتوان خطوط اصلي نظريات پنروز- هامروف در خصوص شعور را چنين ارائه کرد:
- حقيقت لزوما به معناي «اثبات پذيري» نيست.
- مغز داراي ظرفيتهائي براي کشف حقيقت است که از حوزه قدرت استدلال بيرون است.
- فعاليت ذهن صرفا در محدوده آلگوريتمها نيست.
- چون قوانين فيزيک کلاسيک صرفا جنبه آلگوريتميک و محاسباتي دارند، پس کارکرد ذهن را نميتوان در حوزه قوانين فيزيک کلاسيک تشريح کرد.
- ذرات کوانتيک در حالت تجريد چنان رفتار ميکنند که گوئي مانند يک موج از محدوديت زماني و مکاني مبري هستند و در آن واحد ميتوانند در چند نقطه موجود باشند که اين پديده را «سوپرپوزيسيون» مينامند.
- هنگامي که اين ذرات مورد سنجش يا مشاهده قرار ميگيرند، خاصيت موجي زايل ميشود و ذره هويت مکاني پيدا ميکند که اين پديده را «تقليل تابع موج» مينامند.
- هنگامي که تقليل تابع موج روي ميدهد، ذره در وضعيتي کوانتيک قرار ميگيرد که قابل پيشبيني نيست. لذا قوانين جبري بر اين حوزه حاکم نيستند و قواعد علت و معلول فاقد نفوذند.
- ذره کوانتيک ممکن است در شرائطي نيز دچار تقليل تابع موج بشود که هيچگونه سنجش و مشاهدهاي در کار نيست.
- پنروز ضمن تلفيق نظريه نسبيت عام و مکانيک کوانتوم پيشنهاد ميکند که فضا در ابعاد کوچکتر از مقياس پلانک دچار تغييرات هندسي ميشود و «زمان- مکان» به جاي آن که پيوسته باشد، حالتي «متخلخل» پيدا ميکند. اثر جاذبه کوانتيک در ابعاد بزرگتر از مقياس پلانک ناپايدار است، اما در ابعاد کوچکتر از مقياس پلانک در ذره تأثير ميکند و موجب تقليل تابع موج آن ميشود. چون اين تقليل تابع موج بدون دخالت مشاهدهگر صورت ميگيرد، آن را «تقليل عيني» ميناميم.
- سرعت اين تقليل تابع درجه سوپرپوزيسيون است. مثلا الکتروني که از خود تجريد شده است، ممکن است براي رسيدن به آستانه تقليل نياز به ۱۰ ميليون سال زمان داشته باشد. يک جسم يک کيلوگرمي مانند «گربه شرودينگر» در زمان بسيار کوتاهي برابر «مقياس پلانک» به تقليل ميرسد.
- اين نوع تقليل عيني در اجزاء دروني سلولهاي عصبي موسوم به «ميکروتوبولها» روي ميدهد و «نظام هماهنگ تقليل عيني» موجب ميشود که ما در هر ثانيه ۴۰ مرتبه به خودآگاهي برسيم.
منابع استفاده شده:
۱ – مدل ريزي انتقال سيناپتيک، ماتياس هنينگ، بخش انفورماتيک دانشگاه ادينبورو
۲ – محاسبات کوانتيک در مورد ميکروتوبولهاي مغزي، دکتر استوارت هامروف، بخش علوم بيهوشي، مرکز علوم پزشکي آريزونا
۳ - سايههاي ذهن (در جستجوي دانش گمشده شعور)، راجر پنروز، انتشارات دانشگاه آکسفورد، ۱۹۹۴
۴ – پردازش اطلاعات در ميکروتوبولهاي مغزي (رساله علمي)، ژان فابر، رناتو پورتوگال، لويز پينگوئللي روزا، دانشگاه ريودوژانيرو
۵ - در باره اسپينترونيک (تکنولوژي نگهداري و انتقال خبر به کمک اسپين الکترونها)
۶ - در باره حافظه و پديده اسپين (مقالهاي علمي ولي تاحدودي مبتني بر فرضيات)
۷ - در باره نوروکوانتولوژي (دانشي التقاطي متشکل از تئوري کوانتوم، نورولوژي، ذهن شناسي و غيره در رابطه با تداخل ذهن و پديدههاي کوانتيک)
۸ - معماي کوانتوم (بروس روزن بلوم، فرد کوتنر، دانشگاه کاليفورنيا در سانتا کروز)
۹ - متابوليزم از ديدگاه بيوشيمي (بخش ميکروتوبولها)، مواد درسي انستيتيوي پليتکنيک رنسلار
۱۰ - محاسبات کوانتيک در ميکروتوبولهاي مغز (هاگان، هامروف، توژينسکی)
۱۱ – نشريه مرکز مطالعات فلسفه کوانتيک، زوريخ، ژنو
۱۲ – استوارت هامروف: خودآگاهي بيومولکولي و نانوتکنولوژي، انتشارات علمي Elsevier نشر۱۹۸۷
http://en.wikipedia.org/wi…/Orchestrated_objective_reduction
http://theviewpoint.blogfa.com/post-58.aspx
http://philosophy.ihcs.ac.ir/article_1038_198.html
الحمد لله رب العالمین
حول بحثی که با یکی از اتئیستها در فیسبوک انجام شد ، و ایشان با استناد به مفاهیم ، تگینگی بیگ بنگ( توده انرژی اولیه ایجاد کننده هستی بصورت متراکم و متمرکز شده در یک نقطه، که در ان نقطه قانون نسبیت عام میشکند و زمان بی نهایت کوچک میشود اما صفر مطلق نمیشود )
و مقاله ای که
http://www.livescience.com/49958-theory-no-big-bang.html
با تلفیق قانون نسبیت عام انیشتین و قوانین مکانیک بوهومی سن کیهان را در نقطه تگینگی بی نهایت (ازلی) معرفی میکند !
اصرار به رد خدا و بی نیاز بودن هستی از خالق داشتند که بنده هم بموازات بحث علمی/فیزیکی ، بحث فلسفی شعور ازلی همراه انرژی ازلی را مطرح کردم !
بدین معنی که اگر کل هستی و حتی مواد در ذرات بنیادین کوانتومی ،در اصل نوسانات انرژی هستند و در موجودات زنده این نوسانات انرژی بصورت شعور تجلی یافته پس شعور نیز از انرژی ازلی مجزا نبوده و این شعور نیز ازلی میباشد
و در حقیقت از دیدگاهی دیگر ، قوانین حاکم بر انرژی ازلی ، قانونگذار و کنترل کننده ای داشته (شعور ازلی ) که این انرژی را قبل و بعد از بیگ بنگ بسمت شکل گیری جهان هستی بشکل امروزی ( تشکیل مواد و تبدیلات ماده و انرژی به هم ) بصورت دقیق و منظم و کنترل شده سوق داده است چون هر جا قانونگذار و کنترل کننده مطرح باشد نوعی شعور و اگاهی مطرح است
منتها ایشان شعور را محدود در فعالیتهای نرونی مغز محدود میدانست و لاغیر و انرژی اولیه را فاقد هرگونه شعور میدانستند ولی از نظر فلسفی این دیدگاه ایشان اشکال بزرگی داشت چرا که فلسفه و قوانین ان بر مبنای شعور است و هر برهان فلسفی که بی شعوری اولیه را اثبات کند پس خود فلسفه را نقض میکند
به عبارت ساده تر ابا فرض صحت یک گزاره منطقی ، هرگز نمیتوان نقیض انرا نتیجه گرفت !
به هر حال این مقاله اصلی و لینکهای متصل به ان ، تحقیقاتی را نشان میدهد که تایید کننده صحت مطلب بنده (انرژی هوشمند و باشعور ) و باطل کننده فرضیات ایشان است !
شعور در آئينه مکانيک کوانتوم
در نوشته پيشين مروري بر تئوري مکانيک کوانتوم داشتيم و با مفاهيم بنيادي آن آشنا شديم. دريافتيم که جهان ذرات با جهان مأنوس ما تفاوتهاي بنياديني دارد. از جمله تفاوتهاي بنيادين جهان ذرات و جهان مأنوس ما مسأله «سوپرپوزيسيون» بود که به موجب آن ذره ميتواند در آن واحد در تمامي نقاط مکاني موجود باشد. همچنين دريافتيم که هر نوع کوشش براي سنجش وضعيت ذره به کاهش صفات موجگونه آن ميانجامد و ذره از حالت سوپرپوزيسيون يا چند مکاني به وضعيت مشخصي در زمان و مکان تحويل ميشود که اين پديده را «تقليل تابع موج» ناميديم. نکته سومي که دقت ما را به خود جلب کرد و جنبه حيرت انگيز آن را نميتوان منکر شد، عبارت از پديده «وابستگي کوانتيک ذرات» يا quantum entanglement بود که به موجب آن دو ذرهاي که از يک سيستم کوانتيک مانند اتم جدا ميشوند، و در مسيرهاي مختلف از همديگر دور ميشوند، عليرغم بعد مسافت، وابستگي متقابل خود را حفظ ميکنند به نحوي که تعامل با يکي از آنها به منزله تعامل با ذره ديگر است. پديده وابستگي کوانتيک بدان مفهوم است که تعاملهاي فيزيکي ميتوانند با سرعتي به مراتب بيشتر از سرعت نور، و حد اقل در حدود ۱۰ هزار برابر سرعت نور منتشر شوند که با تئوري نسبيت اينشتين در تعارض است. دانشمندان اين مسأله را به اين ترتيب توجيه کردهاند که ذرات کوانتيک صرفا محاط در مکان و زمان نيستند، بلکه آنها قادرند از طريق ابعاد فيزيکي ديگري نيز با همديگر وارد تعامل شوند که اين ابعاد فيزيکي تاکنون براي دانشمندان ناشناخته است.
از جمله پديدههائي که در حوزه مکانيک کوانتوم توضيح داده ميشوند، يا کوشش به توضيح آنها مصروف ميشود، عبارتند از پديده فتوسنتز در گياهان، پديده بينائي، تبديل انرژي شيميائي به انرژي حرکتي در موجودات زنده، عکس العمل پرندگان در برابر امواج مغنايسي، حرکتهاي براوني در بيشتر پديدههاي سلولي، پديده مهاجرت پرندگان، سيکل شبانهروزي در موجودات زنده، و مسأله ذهن و هشياري. در مقاله اخيري که چندتن از پژوهشگران آمريکائي و همکارانشان از سنگاپور تدوين نمودهاند، اشاره ميشود که پيوند رشتههاي مضاعف DNA به کمک يک پديده کوانتيک متحقق ميشود. تئوري کوانتوم که زيربناي تکنولوژيهاي محير العقول آينده را تشکيل ميدهد، در عين حال تبعات فلسفي خاصي نيز دارد که ممکن است تفکر انسان را دچار تحول بنيادين کند. از آن جمله است مسأله «تقليل تابع موج» که به موجب آن در اثر حضور مشاهدهگر، ذره ازحالت عدم تعين به حالت مشخصي درميآيد و مختصات زماني و مکاني معيني پيدا ميکند. برخي متفکرين اين پديده را به اين ترتيب توجيه کردهاند که گويا در اين حالت مشاهدهگر واقعيت را خلق ميکند که البته نظريهاي افراطي است. يکي از نتائج فلسفي مهم ديگر مکانيک کوانتوم به مسأله علت و معلول مربوط ميشود. مطابق تفکر مأنوس، هر حادثهاي ممکن است نقش علتي را ايفا کند که حادثه ديگري موسوم به «معلول» را موجب شود. علت از لحاظ زماني مقدم بر معلول است، اما هر حادثهاي که تقدم زماني داشته باشد، نبايد علت حادثهاي تلقي شود که نسبت به آن تأخر دارد. پس مسأله علت و معلول که اساس «جبر علّي» را تشکيل ميدهد، وابسته به زمان و مکان است، يعني تأثير علت بر معلول از طريق مجراي زمان و مکان صورت ميگيرد. حال اگر مسأله وابستگي کوانتيک يا quantum entanglement را در نظر بگيريم که به موجب آن دو ذره ممکن است از مسيرهائي غير از زمان و مکان با همديگر تعامل کنند، در آن صورت ديگر مجاز نيستيم که رابطه آنها را از نوع «علت و معلول» بدانيم. به اين ترتيب، مفهوم باستاني «علت و معلول»، حد اقل در دنياي ذرات دچار تزلزل ميشود.
هستي و واقعيت وجودي ما با شعور گره خورده است، اما مکانيزم توليد تفکر و احساس توسط مغز هنوز ناشناخته است. بيشتر مکاتب علمي مغز را صرفا به صورت کامپيوتري معرفي ميکنند که سلولهاي عصبي و ارتباطات سيناپتيک آن گويا در حکم دروازههاي منطقي و محاسباتي است. اما شعور و احساس صرفا بر اساس «محاسبه» قابل توضيح نيست. ضمنا ما نميدانيم که آيا شعور ما به طور کامل انعکاسي از واقعيت بيروني است يا نه. کائنات در بنياديترين شکل خود ظاهرا از قوانين مکانيک کوانتوم تبعيت ميکنند که براي ذهن عادي بغرنج و غير قابل قبول مينمايند. مثلا در اين علم چنين استدلال ميشود که ذره ممکن است در آن واحد در چند نقطه موجود باشد، آن هم بدون زمان. اما ما عادت به زمان و مکان داريم و نميتوانيم موجوديت چنين ذراتي را بپذيريم. اما استحکام نظريه کوانتوم بر تمامي شبهات غلبه ميکند و قدرت ايضاحگرانه آن ذهنها را واميدارد تا از تفکر مأنوس خود فاصله بگيرند.
تبيين فرايندهاي ذهني با استناد به مکانيک کوانتوم از مسيرهاي گوناگون صورت گرفته است، اما آشنائي با تحقيقات و يافتههاي دو دانشمند برجسته که ظاهرا در صف مقدم اين تحقيق قرار دارند، اجتناب ناپذير مينمايد. در سالهاي اخير دو دانشمند برجسته موسوم به راجر پنروز (Roger Penrose) و استوارت هامروف (Stuart Hameroff) به دنبال تحقيقات مشترکشان، نظريهاي در خصوص شعور ارائه دادهاند که به موجب آن فرايندهاي کوانتيک در «ميکروتوبول»هاي مغزي موجب پيدايش شعور و خود آگاهي است. اين دو دانشمند با براهين متقن نشان ميدهند که پردازش و انتشار اطلاعات در مغز بسيار سريعتر از آن است که بتوان آن را صرفا بر اساس انتقال دهندههاي شيميائي توجيه کرد. اين نظريه هنوز مورد مناقشه است، اما زيربناي محکمي دارد.
پنروز نيز مانند هامروف دريافته بود که مغز قادر به انجام وظائفي است که هيچ کامپيوتر يا سيستم مبتني بر آلگوريتم از عهده آن برنميآيد و از اينرو معتقد بود که شعور ماهيتي عمدتا «غير آلگوريتميک» دارد و بايد متکي بر پديدههاي کوانتيک باشد. اين دو دانشمند بعد از تحقيقات جداگانه، در سال ۱۹۹۲ با يکديگر ملاقات کردند. هامروف در اين ديدار نقطه نظر خود را در خصوص ميکروتوبولهاي مغزي و اين که اين ميکروتوبولها بستر اصلي پديدههاي کوانتيک در مغزند، را مطرح کرد. دو دانشمند بعد از اين ديدار به تحقيقات مشترک در زمينه ميکروتوبولها ادامه دادند و نظريه علمي مشهور خود موسوم به (Orch-OR) را بنياد نهادند که به مفهوم «نظام هماهنگ تقليل عيني» است و در باره آن توضيحات بيشتري ارائه خواهيم کرد.
استوارت هامروف (سمت راست) استاد بيهوشي و روانشناسي، رئيس مرکز مطالعات بيهوشي در دانشگاه آريزونا، يکي از واضعين نظريه شعور بر اساس فعاليت کوانتيک ميکروتوبولهاي مغزي. راجر پنروز (پائين) دانشمند انگليسي، پژوهشگري برجسته در زمينه رياضيات، فيزيک و کيهان شناسي، بنيانگذار نظريه شعور کوانتيک. راجر پنروز در کتاب خود تحت عنوان «ذهن جديد امپراطور» (۱۹۸۹) شرح ميدهد که قوانين شناخته شده فيزيک قادر به توضيح پديده شعور نيست. وي چنين استدلال ميکند که کامپيتور فاقد هوش و شعور است، زيرا صرفا بر مبناي آلگوريتم و بر اساس علت و معلول بنا شده است. وي شديدا از اين فکر طرفداري ميکند که فعاليتهاي عقلاني مغز اکيدا جنبهاي غير آلگوريتميک دارد و هيچ کامپيوتري با هيچ درجه پيچيدگي قادر به تقليد از اعمال مغز نيست. به اين ترتيب او تئوري هوش مصنوعي که در واقع تلاشي براي شبيه سازي مغز انسان است، را به شدت مورد سوال قرار ميدهد. راجر پنروز که به جاي اصطلاحاتي مانند «معين»، «مقدر»، «جبري» و امثال آن اکثرا از اصطلاح «محاسبه پذير» استفاده ميکند، در کتاب «سايههاي ذهن» استدلالات نيرومندي ارائه ميدهد مبني بر اينکه در فعاليت هوشمندانه ذهن پديدههائي وجود دارد که از «محاسبهپذيري» فراتر و در چهارچوب دانش امروزي غير قابل توضيح است. وي ضمن کند و کاو در قضيه رياضي Gödel موسوم به «تئوري عدم جامعيت» تأکيد ميکند که هر حقيقتي لزوما «اثبات پذير» نيست. اين قضيه را «کورت گودل» رياضيدان آلماني در سال ۱۹۳۱ ارائه داده بود و از آن چنين استنتاج ميشود که در هر نظريه منسجمي همواره احکامي وجود دارد که صحيحاند اما در چهارچوب آن نظريه قابل اثبات نيستند. پنروز سپس ضمن مطالعه عميق مکانيک کوانتوم و ميکروبيولوژي مغز به اين نتيجه ميرسد که تفکر شعورمندانه پروسهاي است که شامل مکانيزمهائي است که نميتواند صرفا در چهارچوب «محاسبه پذيري» و با قوانين آلگوريتمها تشريح شود. راجر پنروز (تصوير پائين) بر آن است که پديده شعور و خودآگاهي را در چهارچوب مکانيک کوانتوم توضيح دهد. مهمترين نکتهاي که وي روي آن تأکيد ميکند، عبارت از آن است که فعاليتهاي ذهن ماهيتي «غير آلگوريتميک» دارند، يعني ذهن به کامپيوتر شبيه نيست. وي معتقد است که مغز قطعا بر اساس فيزيک کلاسيک کار نميکند و حتي بر اساس مکانيک کوانتوم کلاسيک نيز کار نميکند، زيرا وي ضمن بحث از مکانيک کوانتوم ضرورت تغييراتي در اين علم را نيز مطرح ميکند که جامعيت آن را ارتقاء خواهد داد. اين تغييرات در مظاهر عادي اين علم مشهود نخواهد بود. تفاوتها خود را در چنان مرزهائي از فضا و ماده نشان خواهند داد که عبور از آن براي تجهيزات اندازهگيري پيشرفته امروزي غير ممکن است. راجر پنروز پيش بيني ميکند که ممکن است نوعي جاذبه کوانتيک در ابعاد فضاي بسيار کوچک يعني تقريبا
۱/۶x ۱۰-۳۵ متر (موسوم به مقياس پلانک)
فعال باشند. مقياس پلانک صد ميليارد ميليارد برابر کوچکتر از ابعاد يک پروتون است. به نظر وي، وجود چنين جاذبهاي ميتواند پاسخگوي پديده شعور باشد که به موجب آن تقليل تابع موج به خودي خود و بدون دخالت مشاهدهگر صورت ميگيرد. البته براي حصول چنين تقليلي در تابع موج، وجود تراکم معيني از جاذبه ضرورت دارد که در ميکروتوبولهاي مغز چنين شرائطي وجود دارد. تقليل تابع موج در چهارچوب اين نظريه، ماهيتي غير آلگوريتميک خواهد داشت، يعني نميتوان هيچگونه برنامه يا فرمولي را در نظر گرفت که تقليل تابع موج به تبعيت از آن روي ميدهد. اين حادثه ماهيتي کاملا غير جبري و غير آلگوريتميک دارد و در مرز حساس بين فيزيک کوانتوم و فيزيک مأنوس روي ميدهد.
اشراف کامل بر نظريات علمي راجر پنروز مستلزم مطالعه در حد يک رساله دکترا است، که طبيعتا آمادگي آن را نداريم. اما راهي مناسبت براي آشنائي با انديشههاي وي وجود دارد. استوارت هامروف همکار تحقيقاتي وي يقينا نظريات وي را خوب ميشناسد. وي که يک متخصص بيهوشي است و بخش اصلي تحقيقات روي ميکروتوبولهاي مغزي را رهبري کرده است، در مصاحبه با نشريه Alternative Therapies (معالجات سنتي) روايت نسبتا سادهاي از نظريات مشترک خود و راجر پنروز را ارائه ميدهد، که دسترسي به روايتي روانتر و معتبرتر از آن ممکن نيست، لذا نقطه نظرهاي وي را در اينجا ميآوريم که بخشهائي از آن بر اساس «نقل به مفهوم» خواهد بود:
«در طول ساليان متمادي، هرگاه که داروي بيهوشي را در بدن بيماران تزريق ميکرديم، با خود ميانديشيدم که اين دارو به کدام نقطه بدن بيمار ميرود و بر شعور وي چگونه تأثير ميکند. من بيش از بيست سال از عمر خود را به تحقيق در باره ساختارهاي کامپيوترگونه موسوم به «ميکروتوبولها» درون سلولهاي عصبي صرف کردم تا نشان دهم که آنها چگونه ميتوانند اطلاعات مربوط به شعور را پردازش نمايند. اما هنگامي که در سال ۱۹۹۱ کتاب «ذهن جديد امپراطور» اثر راجر پنروز را مطالعه کردم، دريافتم که شعور محصول فرايندي است که در مرز بين جهان مأنوس و جهان کوانتيک جريان دارد. به اين ترتيب راجر و من يک گروه تحقيقاتي تشکيل داديم تا تئوري شعور بر اساس پردازش اطلاعات در ميکروتوبولهاي درون سلولهاي عصبي را پايهريزي کنيم. نظريه راجر در خصوص «تقليل عيني» ما را با بنياديترين شکل موجوديت جهان يعني «جهان در مقياس پلانک» آشنا ميکند، زيرا وي پديده حساسي موسوم به «جاذبه کوانتيک» را در مقياس پلانک دخيل ميداند که موجب اعوجاجهاي متوالي در هندسه زمان و مکان است، شبيه آنچه که مطابق نظريه نسبيت عام اينشتين در مقياس ماکروسکوپيک روي ميدهد. البته وجود تراکم معيني از ميکروتوبولها براي ظهور اين تغييرات هندسي در زمان و مکان و پيدايش شعور ضرورت دارد و تنها در مغز انسان است که ميکروتوبولها از حد تراکم لازم براي ظهور شعور برخوردارند. در موجود تک سلولي موسوم به paramecium ممکن است صرفا يک لحظه خود آگاهي در هر ساعت حادث شود. ما انسانها در هر ثانيه تقريبا از ۴۰ لحظه خودآگاهي برخورداريم. داروهاي توهمزا و حالت خواب نوعي گسترش فاز کوانتيک را موجب ميشوند که موجوديت چندين حالت متفاوت به طور همزمان را عملي ميسازد و گاهي نيز در هم ريختن رابطه مأنوس زماني را به دنبال دارد» (استوارت هامروف، مصاحبه با نشريه Alternative Therapies، ماه مه ۱۹۹۷).
نکته مهم در اين بخش از سخنان استوارت هامروف عبارت از آن است که شعور ما سرشتي پيوسته ندارد، يعني در هر ثانيه در حدود ۴۰ بار از وجود خود و عالم آگاه ميشويم و در واقع بين عالم شعور و غفلت، پيوسته در نوسانيم.
«همانطور که بدن ما داراي يک اسکلت است، سلولها نيز اسکلتي دارند که «سيتو اسکلت» ناميده ميشود. به درختهاي آن سوي پنجره نگاه کنيد. اگر تعداد قابل ملاحظهاي از درختهاي نزديک به هم را در نظر بگيريد و ورقه مفروضي را دور آنها غلاف کنيد، منظرهاي شبيه به ساختمان يک سلول خواهيد داشت. ورقهاي که در باره آن صحبت کرديم، غشاي سلولي است، اما درختها ساختار دروني سلول را تشکيل ميدهند. تنه درختها همان ميکروتوبولها هستند، و شاخههاي مرتبط نيز پروتئينهاي وابسته به ميکروتوبولها هستند. برخلاف درختان جنگل که نسبتا ثابتاند، شاخههاي سيتو اسکلت همواره به صورت هماهنگ و به مانند دستها و بازوهاي بيشماري در حرکتند و موادي را از نقاط مختلف درون سلول به نقاط ديگر آن منتقل ميکنند. آنها ضمنا همواره در حالت جابجائي و تغيير خودند تا موجبات رشد سلول و ايجاد آکسونها و دندريتها را فراهم کنند. ساختار واقعي ميکروتوبول بسيار جالب است. آنها به استوانههاي خالي ميمانند که ديواره آنها به مانند ذرّتي توخالي است که دانههاي ذرت در اطراف آن به صورت يک شبکه شش وجهي تثبيت شدهاند. به نظر من هر يک از اين دانههاي ذرت مظهر اطلاعاتاند و به اين ترتيب ميکروتوبولها کامپيوترهائي ايده آل محسوب ميشوند. در واقع ميکروتوبولها سيستم عصبي و نظام گردشي درون نورونها را تشکيل ميدهند. ميکروتوبولها همه چيز را در درون سلول عصبي جابهجا ميکنند و موجب شکل گيري ساختارها و وظيفهمنديها ميشوند. آنها همچنين ارتباط با غشاء و DNA مرکزي را فراهم ميکنند. به طور کلي سازماندهي همه چيز سلول عصبي از طريق ميکروتوبولها صورت ميگيرد». (همان)
«البته هنوز دليل قطعي در دست نداريم تا چنين حکمي صادر کنيم که ميکروتوبولها پردازنده اطلاعات هستند. محافل علمي با تعصب زياد روي اين نکته تأکيد ميکنند که سازمان دروني سلول عصبي از هر لحاظ به کمک انتقال دهندههاي شيميائي صورت ميگيرد. اما من اين نظريه «سوپ سازمان يافته» را نميپذيرم. انتقال اطلاعات از طريق يک چنين محيط شيميائي نميتواند با سرعت قابل قبولي صورت بگيرد. اما اگر به ميکروتوبولها دقيق شويد، ميتوانيد ساختارهاي واقعي پردازنده اطلاعات با کارائي بالا را ملاحظه کنيد، يا حد اقل من ملاحظه ميکنم.
«به نظريه ما چنين ايرادي گرفته شده است که ميکروتوبولها علاوه بر مغز، در نرمه گوش و در عضلات نشيمنگاه انسان نيز وجود دارند، با اين حال نه نرمه گوش و نه نشيمنگاه هيچ يک داراي شعور نيستند. پاسخ آن است که ميکروتوبولهاي موجود در مغز تفاوت بنياديني با ميکروتوبولهاي نرمه گوش يا نشيمنگاه دارند. ميکروتوبولهاي مغز علاوه بر دارا بودن تعداد زياد و تراکم شديد، ضمنا آرايشي موازي دارند، در حاليکه ميکروتوبولهاي سلولهاي ديگر به صورت شعاعي از سنتروزوم که در مجاورت هسته سلول قرار دارد، به اطراف گستردهاند. سنتريولها که بر تقسيم سلولي نظارت دارند، اندامکهاي بينظيري هستند که از ميکروتوبولها تشکيل شدهاند. از آنجا که سلولهاي عصبي تقسيم نميشوند، لذا سنتريولها نيز در صحنه حضور ندارند و يا حضوري غير آشکار دارند و تمامي ميکروتوبولها از آرايشي موازي برخوردار هستند. ساختار موازي شرائط مناسبي را براي محاسبات و وابستگيهاي کوانتيک فراهم ميکنند. مطابق نظريهاي که ما ارائه دادهايم، براي ظهور شعور و خودآگاهي ضرورتا بايد حد معيني از تراکم وابستگيهاي کوانتيک در نورونها موجود باشد.
«موجودات تک سلولي از اين منظر بسيار جالبند. آنها با متانت در جستجوي ماده غذائي شنا ميکنند، از موجودات مزاحم دوري ميکنند، جفت خود را پيدا ميکنند و نوعي ارتباط جنسي ابتدائي را برقرار ميکنند. اما ميدانيم که اين نوع موجودات تک سلولي فاقد نورون و سيناپس و امثال آن هستند. آنها هر آنچه انجام ميدهند، به برکت ميکروتوبولهاست. اندامکهاي حسي و حرکتي آنها ساختارهائي هستند که تماما از ميکروتوبولها تشکيل ميشوند. از اينرو در مورد موجود تک سلولي با نام علمي Paramecium سيتواسکلت و ميکروتوبولها در واقع سيستم عصبي سلول را تشکيل ميدهند. با اين حال اينجا نميتوان از شعور و خودآگاهي سخن گفت، زيرا مطابق نظريه من و راجر پنروز وجود تقريبا چند صد سلول و درجه معيني از تراکم ميکروتوبولها براي ظهور خودآگاهي ضرورت دارد. اين ميزان تراکم در موجودات زنده کوچکتر از بعضي کرمهاي ريز و برخي جانداران کوچک ديگر وجود ندارد.
«درک کامل مکانيزم ظهور خودآگاهي با استعانت از تئوري کوانتوم امکانپذير است و در واقع اينجا نوع خاصي از نظريه کوانتوم مطرح است که راجر پنروز پيش بيني ميکند. خودآگاهي چند ويژگي عمده دارد، که مهمترين آنها يعني ماهيت «غير الگوريتميک» بسيار تفکر برانگيز است و انگيزه اصلي ما براي ترديد در تئوريهاي ماشينگرايانه امروزي را تشکيل ميدهند. بدون ترديد شعور نميتواند ناشي از فعاليت يک صد ميليارد سلول عصبي باشد که مانند يک کامپيوتر پيوسته در حال پردازش صفر و يکها هستند. به اين دليل ما به اين نظريه روي آورديم که اين ميکروتوبولها هستند که به پردازش اطلاعات در درون سلول عصبي مشغولند. اينجا به ما ايراد ميگيرند که گويا صورت مسأله را از نورونها به درون نورونها کشاندهايم و در واقع حتي ماشينگرايانهتر از ديگران عمل کردهايم. کتاب «ذهن جديد امپراطور» اثر راجر پنروز ثابت کرد که در تفکر انسان ويژگيهائي وجود دارد که به وسيله هيچ کامپيوتري قابل تقليد نيست. اين کتاب طرفداران هوش مصنوعي را خيلي خشمگين کرد، زيرا اصرار بر آن داشت که هرچه يک کامپيوتر پيچيدهتر باشد، باز هم هرگز به مرحله خودآگاهي نخواهد رسيد. به نظر راجر پنروز اين خودآگاهي پديده متفاوتي است که ريشه در مکانيک کوانتوم دارد.
«واقعيت چيست؟ ما همواره عادت کردهايم که وجود اين ميز يا آن صندلي يا ساير اشياء را واقعي فرض کنيم. اما اگر دقت کنيم که جهان از ذرات سرشته شدهاست، قضيه کمي فرق ميکند. ماهيت اين ذرات طوري است که آنها گاهي به صورت ذره و گاهي به صورت موج وجود دارند. لذا اگر خود و مجموعه اشياء اطراف خود را در نظر بگيريم، ميتوانيم بگوئيم که اين مجموعه در هر لحظه در مکان کاملا معيني قرار ندارند بلکه به صورت موجي در تمام مکان پراکندهاند. اما در اطراف ما ظاهرا همهچيز واقعي و مشخص است. همه موافقت دارند که ذرات ممکن است حضوري موجگونه داشته باشند، اما اشياء بزرگتر همواره به صورت واقعي موجوديت دارند. چه چيزي موجب اين تفاوت ميشود؟ چه عاملي باعث ميشود که ماهيت ذرهگونه و ماهيت موجگونه جاي يکديگر را بگيرند؟ اين پديده را متخصصين «تقليل کوانتيک» يا «تقليل تابع موج» مينامند.
جنبه حيرت انگيز ديگر تئوري کوانتوم عبارت از آن است که بعد از آن که دو ذره به هم رسيدند و باهم تعامل کردند، بعد از آن که از هم فاصله گرفتند، نيز در تعامل با يکديگر باقي ميمانند. اين تعامل جنبهاي لامکان دارد، يعني بعد مسافت موجب نميشود که ارتباط آن دو گسسته شود و حتي عنصر زمان نيز در ارتباط آنها بيتأثير است. اين پديده که اصطلاحا «ارتباط لامکان» يا «پيوستگي کوانتيک» ناميده ميشود، مبناي نظريه ما در توجيه مفهوم «خود» را تشکيل ميدهند. تئوريسينهاي مشهور مکانيک کوانتوم مانند بوهر و ويگنر و هايزنبرگ بر اين باور بودند که اشياء همواره به صورت موج باقي ميمانند، مگر اين که توسط انسانها مورد مشاهده قرار بگيرند که اين پديده اصطلاحا «تقليل تابع موج» نام گرفته است. اين بدان معناست که شعور موجب تقليل تابع موج ميشود. هرچند اين امر ممکن است غيرعادي به نظر آيد، اما تجربههاي علمي متعدد آن را تأييد کرده است. نکته عجيب در آن است که قبل از آن که مشاهدهگر وارد صحنه شود، جهان ممکن است در همه حالات گوناگون موجوديت داشته باشد. براي فهم اين معضل باز هم به نظريه راجر پنروز متوسل ميشويم که پديده «سوپرپوزيسيون» را خيلي جدي ميگيرد و آن را به مفهوم جدائي واقعي جرم از خودش تعبير ميکند. مسأله اينجاست که ما عادت داريم فضا و زمان را به صورت جرياني پيوسته درک کنيم. اما ماهيت جهان ما طور ديگري است. اگر دقت خود را بر ابعاد کوچکتر فضا معطوف کنيم، مثلا در حد
۱/۶x ۱۰-۳۵ متر
که بدان «مقياس پلانک» گفته ميشود، آنگاه متوجه خواهيم شد که ماهيت «فضا- زمان» ديگر پيوسته نبوده، بلکه حالتي «دانه- دانه» دارد، يعني کوانتيک است. متخصصين بر اين عقيدهاند که در مقياس پلانک «ذره- موج»هاي موسوم به «فوتونهاي مجازي» مطرح ميشوند که پيوسته بين هستي و عدم در حرکتند. اين ذره- موجها در واقع بنياديترين ماهيت هستي را تشکيل ميدهند و انعکاس «انرژي محصور در خلأ» ميباشند. به عبارت ديگر خلأ مطلق وجود ندارد، يعني فضارا نميتوان آنچنان تخليه کرد که تمام ذرات و انرژي موجود در آن جابهجا شود. بنابر اين خلأ داراي يک سطح انرژي حد اقل است که بدان «انرژي مبنا» ميگويند. اين انرژي مبنا در سالهاي اخير مورد سنجش و تأييد قرار گرفته است. سوال اين است که آيا اين انرژي مبنا جنبهاي بيقانون دارد يا از الگوي معيني تبعيت ميکند. آيا در آن مقياس از هستي ميتوان از «موجوديت اطلاعات» سخن گفت؟ و اگر چنين است، آيا اين موضوع با شعور ارتباطي دارد يا خير؟ در واقع، ما با تصويري از فضاي خالي در شکل بنيادين سر و کار داريم که هم به شدت ديناميک و هم سازمان يافته است. مطابق نظريه نسبيت عام اينشتين، جاذبه جرمي از انحناي «فضا- زمان» نتيجه ميشود. نظريه اينشتين را در مورد اجرام بزرگي مانند خورشيد و زمين با موفقيت آزمودهاند و مشاهده کردهاند که جرم خورشيد موجب ميشود که مسير پرتوهاي نور که از نزديکي آن عبور کرده و به ما ميرسند، منحرف شود. اين انحراف در مقياس خورشيد به سهولت قابل اندازهگيري است. راجر پنروز بر اين باور است که اين انحنا در مورد اجسام کوچک نيز در مقياس ديگري صادق است. به نظر وي در مقياس پلانک با انحناي فضا به صورت متناوب در جهات مختلف مواجه هستيم که آن را ميتوان به نوعي حباب هندسي در «فضا- زمان» تشبيه کرد و سرچشمه پديده «سوپرپوزيسيون» همينجاست. اگر يک سيستم کوانتيک کوچک را در نظر بگيريم، ميتوانيم تصور کنيم که چگونه ذره از خود جدا ميشود و چکونه يک حباب کوچک در «فضا- زمان» به وجود ميآيد. اما اگر سيستم کوانتيک بزرگتر و بزرگتر بشود، با مانعي در طبيعت، يعني با يک عامل عيني مواجه ميشود و چون حباب «فضا- زمان» از حدي بزرگتر شده است، اين امر موجب تقليل سيستم به يکي از حالات مشخص ميشود. اگر چنين مانعي در طبيعت جهان وجود نداشت و حبابهاي «فضا- زمان» ميتوانستند آزادانه رشد کنند و به مقدار دلخواه بزرگتر و بزرگتر شوند، جهان نميتوانست وحدت خود را حفظ کند و دچار تکثر و تعدد ميشد». (همان)
بازسازي ساختار سه بعدي ميکروتوبول. ميکروتوبولها نوعي پليمر محسوب ميشوند که داراي ساختارهاي موسوم به «هتروديمرهاي توبولين» از نوع آلفا و بتا ميباشند. گروه تحقيقاتي کن دائونينگ در آزمايشگاه ملي برکلي براي تهيه اين تصوير از تکنولوژي ميکروسکوپ الکتروني در برودت زياد با قدرت تفکيک حدود ۸ آنگستروم استفاده کرده است. شکل عمومي ميکروتوبولها استوانهاي به قطر حدود ۲۴ نانومتر ميباشد. در امتداد محور اين استوانه اجزاء ديگري موسوم به «هتروديمرهاي توبولين» به هم گره خورده و ساختاري موسوم به «پروتوفيلمانها» را ايجاد ميکنند. از پيوند ۱۳ پروتوفيلمان ساختار حلزوني شکلي موسوم به «هتروديمر توبولين» حاصل ميشود که ساختارهاي متعددي را شامل است و بعضي از آنها مارپيچياند. دانشمندان معتقدند ميکروتوبولها علاوه بر فعاليتها ديناميک خاص خود، ضمن ايجاد پيوند با انواع پروتئينهاي خاص به درجه بالائي از پايداري ميرسند که براي فعاليت آنها ضروري است. ميکروتوبولها قادر به انقباض و انبساط به منظور ايجاد نيرو هستند و پروتئينهاي حرکتي تخصص يافتهاي نيز وجود دارند که اين امکان را براي اندامکها و ساير اجزاء سلولي فراهم ميآورند تا در امتداد ميکروتوبول حرکت کنند.
نظريات هامروف و پنروز در خصوص ظرفيت دادهپردازي ميکروتوبولهاي مغزي طي تحقيقات علمي گوناگون مورد تأييد قرار گرفته است. از جمله در يک رساله علمي ارائه شده در دانشگاه ريودوژانيرو(۴) اثبات ميشود که ميکروتوبولهاي مغزي در درجه حرارتهاي بسيار پائين و بسيار بالا فاقد استعداد نگهداري اطلاعات بوده و در درجه حرارتي که به حرارت بدن انسان نزديک باشد، بيشترين کارائي را در زمينه نگهداري و پردازش اطلاعات از خود بروز ميدهند.
تئوري Orch OR يا «نظام هماهنگ تقليل عيني» که توسط اين دو دانشمند پيريزي شده است، به اجمال در باره تابع موج سخن ميگويد که قادر است بدون مشاهدهگر، و صرفا با اتکا به ظرفيتهاي دروني خود، بين «سوپرپوزيسيون» و «تقليل تابع موج» در حال تحول پيدرپي باشد. اينجا نوعي از علم فيزيک جديد مطرح است که به موجب آن، عمل تقليل تابع موج به صورت اتوماتيک يا به شکل «عيني» (بدون حضور مشاهدهگر) صورت ميگيرد و اين مستلزم آن است که تراکم جاذبه کوانتيک به حدي برسد که ميزان اعوجاج در خواص زمان و مکان در حدي بحراني است و شرائطي به وجود ميآيد که سوپرپوزيسيون در هم ميريزد و تابع موج تقليل مييابد. هامروف و پنروز بر اساس اين فرضيات به اين نتيجه رسيدند که شبکه ميکروتوبولهاي مغزي قادر است سوپرپوزيسيون و تقليل تابع موج را خود سازماندهي کند و اين حالت را «نظام هماهنگ تقليل عيني» ناميدند. «تقليل عيني» در اين بحث بدان معناست که تقليل تابع موج بدون حضور مشاهدهگر و به صورت عيني عملي ميشود.
پس ميتوان خطوط اصلي نظريات پنروز- هامروف در خصوص شعور را چنين ارائه کرد:
- حقيقت لزوما به معناي «اثبات پذيري» نيست.
- مغز داراي ظرفيتهائي براي کشف حقيقت است که از حوزه قدرت استدلال بيرون است.
- فعاليت ذهن صرفا در محدوده آلگوريتمها نيست.
- چون قوانين فيزيک کلاسيک صرفا جنبه آلگوريتميک و محاسباتي دارند، پس کارکرد ذهن را نميتوان در حوزه قوانين فيزيک کلاسيک تشريح کرد.
- ذرات کوانتيک در حالت تجريد چنان رفتار ميکنند که گوئي مانند يک موج از محدوديت زماني و مکاني مبري هستند و در آن واحد ميتوانند در چند نقطه موجود باشند که اين پديده را «سوپرپوزيسيون» مينامند.
- هنگامي که اين ذرات مورد سنجش يا مشاهده قرار ميگيرند، خاصيت موجي زايل ميشود و ذره هويت مکاني پيدا ميکند که اين پديده را «تقليل تابع موج» مينامند.
- هنگامي که تقليل تابع موج روي ميدهد، ذره در وضعيتي کوانتيک قرار ميگيرد که قابل پيشبيني نيست. لذا قوانين جبري بر اين حوزه حاکم نيستند و قواعد علت و معلول فاقد نفوذند.
- ذره کوانتيک ممکن است در شرائطي نيز دچار تقليل تابع موج بشود که هيچگونه سنجش و مشاهدهاي در کار نيست.
- پنروز ضمن تلفيق نظريه نسبيت عام و مکانيک کوانتوم پيشنهاد ميکند که فضا در ابعاد کوچکتر از مقياس پلانک دچار تغييرات هندسي ميشود و «زمان- مکان» به جاي آن که پيوسته باشد، حالتي «متخلخل» پيدا ميکند. اثر جاذبه کوانتيک در ابعاد بزرگتر از مقياس پلانک ناپايدار است، اما در ابعاد کوچکتر از مقياس پلانک در ذره تأثير ميکند و موجب تقليل تابع موج آن ميشود. چون اين تقليل تابع موج بدون دخالت مشاهدهگر صورت ميگيرد، آن را «تقليل عيني» ميناميم.
- سرعت اين تقليل تابع درجه سوپرپوزيسيون است. مثلا الکتروني که از خود تجريد شده است، ممکن است براي رسيدن به آستانه تقليل نياز به ۱۰ ميليون سال زمان داشته باشد. يک جسم يک کيلوگرمي مانند «گربه شرودينگر» در زمان بسيار کوتاهي برابر «مقياس پلانک» به تقليل ميرسد.
- اين نوع تقليل عيني در اجزاء دروني سلولهاي عصبي موسوم به «ميکروتوبولها» روي ميدهد و «نظام هماهنگ تقليل عيني» موجب ميشود که ما در هر ثانيه ۴۰ مرتبه به خودآگاهي برسيم.
منابع استفاده شده:
۱ – مدل ريزي انتقال سيناپتيک، ماتياس هنينگ، بخش انفورماتيک دانشگاه ادينبورو
۲ – محاسبات کوانتيک در مورد ميکروتوبولهاي مغزي، دکتر استوارت هامروف، بخش علوم بيهوشي، مرکز علوم پزشکي آريزونا
۳ - سايههاي ذهن (در جستجوي دانش گمشده شعور)، راجر پنروز، انتشارات دانشگاه آکسفورد، ۱۹۹۴
۴ – پردازش اطلاعات در ميکروتوبولهاي مغزي (رساله علمي)، ژان فابر، رناتو پورتوگال، لويز پينگوئللي روزا، دانشگاه ريودوژانيرو
۵ - در باره اسپينترونيک (تکنولوژي نگهداري و انتقال خبر به کمک اسپين الکترونها)
۶ - در باره حافظه و پديده اسپين (مقالهاي علمي ولي تاحدودي مبتني بر فرضيات)
۷ - در باره نوروکوانتولوژي (دانشي التقاطي متشکل از تئوري کوانتوم، نورولوژي، ذهن شناسي و غيره در رابطه با تداخل ذهن و پديدههاي کوانتيک)
۸ - معماي کوانتوم (بروس روزن بلوم، فرد کوتنر، دانشگاه کاليفورنيا در سانتا کروز)
۹ - متابوليزم از ديدگاه بيوشيمي (بخش ميکروتوبولها)، مواد درسي انستيتيوي پليتکنيک رنسلار
۱۰ - محاسبات کوانتيک در ميکروتوبولهاي مغز (هاگان، هامروف، توژينسکی)
۱۱ – نشريه مرکز مطالعات فلسفه کوانتيک، زوريخ، ژنو
۱۲ – استوارت هامروف: خودآگاهي بيومولکولي و نانوتکنولوژي، انتشارات علمي Elsevier نشر۱۹۸۷
http://en.wikipedia.org/wi…/Orchestrated_objective_reduction
http://theviewpoint.blogfa.com/post-58.aspx
http://philosophy.ihcs.ac.ir/article_1038_198.html
الحمد لله رب العالمین